تجربه اولین شب قدر یک اسیر ۱۳ ساله
هنر شهر: اردوگاه عنبر در استان الانبار قرار داشت؛ یکی از جنوبی و کویری ترین استانهای عراق که هم مرز با اردن و عربستان بود. آب و هوای گرم و خشکش چیز استثنائی ای بود. به هر مصیبتی که می شد گرسنگی روزهای بلند و کش دار تیرماه را تحمل می کردیم، اما تشنگی بیچاره مان کرده بود.
به گزارش هنر شهر به نقل از ایسنا، مهدی طهانیان یکی از اسرای اطفال دوران جنگ تحمیلی و راوی کتاب «سرباز کوچک امام» او که در سن ۱۳ سالگی اسیر شده بود در خاطره ای با اشاره به تجربه اولین ماهمبارک رمضان در دوران اسارتش روایت می کند: «عراقی ها با آنکه بطورمثال مسلمان بودند و خبر داشتند که ماه رمضان آمده، اما هیچ تغییری در برنامه غذایی مان ندادند. از سحری و افطاری خبری نبود. همان شام و ناهار و صبحانه همیشگی مان را داشتیم.
صبحانه همان شوربا بود و ناهار هم همان چند قاشق برنج و آب جوش رنگی ای که اسمش را خدایی نمی شد گذاشت خورش. شام را هم که عراقی ها هیچ گاه جدی نمی گرفتند. مجبور بودیم غذاهایمان را همان طوری در آسایشگاه نگه داریم برای سحر و افطار. آش بامداد و شام برای افطار و ناهار را برای سحر نگه می داشتیم. در گرمای خرماپزان جنوب، ده دوزاده ساعت نگه داشتن آش در محیط آسایشگاه، مسخره بود. گرما پدر صاحب همه چیز را درمی آورد. عصر نشده، آش کف می کرد و ترش می شد.
بیشتر بخوانید:
رویارویی «عدنان خیرالله» با «سرباز کوچک امام»/گفت وگو با مهدی طحانیان
وقت افطار در ظرفش را که برمی داشتیم بوی ترشیدگی بدجوری می زد زیر بینی مان، اما وقتی پس از پانزده شانزده ساعت گرسنگی چیز دیگری نداشتیم که بخوریم، مجبور بودیم به روی خودمان نیاوریم چه بلایی سر آش آمده! گرما بیداد می کرد. اردوگاه عنبر در استان الانبار قرار داشت؛ یکی از جنوبی و کویری ترین استانهای عراق که هم مرز با اردن و عربستان بود. آب و هوای گرم و خشکش چیز استثنائی ای بود. به هر مصیبتی که می شد گرسنگی روزهای بلند و کش دار تیرماه را تحمل می کردیم، اما تشنگی بیچاره مان کرده بود. بامداد تا شب، چشم به میخ «حبّانه» آسایشگاه داشتیم. برای افطار و دو لیوان آب خنک از حبّانه که سهم هر کدام مان بود، له له می زدیم.
مناجات های شبانه ماه رمضان، با همه سختی ها، ترک نشد. شیرینی این مناجات ها و اشک ریختن ها آن قدر زیاد بود که پیه همه چیزش را به تن می مالیدیم. با هزار استرس برای مراسم مان نگهبان می گذاشتیم اما حاضر نبودیم یک شب - بی خود - بی خیالش شویم... شب های قدر، با شور و حال خوبی گذشت. در حد بضاعت مان احیا گرفتیم. شب های قشنگی بود. مطمئنیم در و دیوار آسایشگاه و اردوگاه تا عمر دارد صدای «بک یا الله» بچه ها و گریه هایشان را فراموش نمی کند.
اولین عید فطر اسارت آمد و رفت. از این که تمام روزه هایم را گرفته بودم، خیلی خوشحال بودم. چهره بچه ها هم تکیده شده بود، هم نورانی. خداحافظی با ماه رمضان در اسارت مشکل تر از شرایط عادی بود. با همه سختی هایی که داشتیم، خیلی به روزها و شب های باصفایش انس گرفته بودیم. در آموزش عربی پیشرفت خوبی داشتم. جمله سازی ام خیلی بهتر از قبل شده بود. از نظر حفظ قرآن هم خیلی راه افتاده بودم. هم حفظ می کردم هم ترجمه. حیفم می آمد معنای لغت هایی را که در آیاتش بود، ندانم. »
منبع: honareshahr.ir
این مطلب را می پسندید؟
(0)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب